مرد کوچولو  آسمونی ما آدریان مرد کوچولو آسمونی ما آدریان ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

آدريان مرد کوچولو،دلیرو باهوش مامان و باباش...

شيطنت هاى قند عسل تو دل مامان...!

1391/4/9 6:15
508 بازدید
اشتراک گذاری

همیشه نوشتهام از همین جا شروع میشه از یه سلام سلامه یه مامانه منتظر و دل نگران به دلیل نفس کشیدنش واسه زندگی به کسی که ثانیه ها و  دقیقه هاشومال خودش کرده به کسی که اینقدر واسم عزیزه که حتی نمیتونم یه لحظه ازش غافل شم هر بار میخام یه جور دیگه شروع کنم نمیشه که نمیشه ...  سلام ادم کوچولوی من سلام پسر هوشیار خودم که مطمئنم همه چیزو میفمی بخدا از خودم نمیگم ازحرکاتت میگم .تا بابایی دستشو میزاره رو شیکمم مثل نگهبانا تو دلم میچرخیو هر جا احساس خطر کنی لگد میزنی بخدا خیلی جالبه یه ضربه زدى فهميديم دارى به  بابایی که چسبیده به شیکمم واکنش نشون ميدى بابا هم از ذوق نمیدونی چه کار میکرد هى بهش میگفتم عزیزم توروخدابزار بخوابه دردم مياد وقتى ضربه محكم ميزنه ول کن نبود توهم که کم نیوردی به جون خودم پشت سر هم و بدون وقفه با لگد میزدی به دست بابایی .  پسر گلم مگه بچه های خوب ميزنن به دست باباشون ؟خیلی کار زشتیه مامانی  حتی واسه بازی هم نباید از این کارا کنی بابایی که این همه دوسمون داره بابایی که به خاطر من وتو  همه كارى ميكنه كه ما خوشحال باشيم  شبا از پا درد هی ناله میکنه ولی حرفی نمیزنه دلت میاد با پاهای نازت بزنی رو دست بابايى؟ دست هاى بابایی رو باید هی تن تن بوس کنیم ... بابايى هم به خاطر اينكه حرص منو دربياره هى ترو تشويق ميكنه و ميگه بزن بابايى بزن كه مامان حسابى دردش بياد بخنديم منم حرص ميخورم و جيغ ميزنم ميگم اااا اينقد بدجنس نشو بابايى بعدش سريع ميگه دارم شوخى ميكنم طفلک بابایی هم هی میگه پسرم اونجا جای شماست من که نمیخام اذیتت کنم دوست دارم میخام پیشت باشم ميخوام زودتر بياى پيشم بخوابى روى سينه ام و كلى باهم كيف كنيم . نترس پسرم کاری باهات ندارم... اوایل متوجه احساس و حرف هاى بابايى نبودى اما الان کم کم داری باور میکنی و بابایی جون وقتی  دستش و میزاره مثل سربازا تو  دلم رژه نمیری تا ببینی بابایی طفلک کجاس تا هی بزنیش و بیشتر با بابایی بازی میکنی و از گرماى دست مهربون بابايى آرامش ميگيرى و يه ضربه محكم به پهلو من ميزنى و   بابایی هم هی میگه ماشالا ماشالا چه قویه پسرم چه ضربهاش محکمه خدایی بیا قدرشو بدونیم بیا همه تلاشمونو بکنیم ازمون راضی باشه آخه خیلی مظلومه خیلی کم  توقعه و مهربونه...  به جون خودت که همه زندیگیمی روزی نیس که از ذوقت اشک نیاد تو چشمهای مهربونش همش ذل ميزنه به يه جاو به لحظه ها و روزاى قشنگى كه قراره با تو داشته باشه فكر ميكنه كيفشو ميبره همش میگه این پسرمه مال خودمه از گوشتو خونه خودمه ... منم خیلی خوشحالم که اینقدر دوست داره که اینقدر واسش مهمی  ایشالا توهم در آینده میشی باعث افتخارش همون طوری که خود بابایی باعث سربلندی و افتخار مامان باباش شده ... باشه پسرم؟ آفرین عزیز دلم  آفرین پسر مودب خودم من و بابایی عاشقتیم و حاضریم واسه خوشبختیت هر کاری کنیم ... خدای مهربونم مرسی که منو یادت نمیره مرسی که هوای پسر کوچولومو داری خدایا من خیلی کوچیکم تو به بزرگیت منو ببین خدایا حافظه ايمانم و آدريانم باش عاشقتم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)