مرد کوچولو  آسمونی ما آدریان مرد کوچولو آسمونی ما آدریان ، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

آدريان مرد کوچولو،دلیرو باهوش مامان و باباش...

روزاى آخر باهم بودن...!

سلام مرد کوچیکم خوبی مامانی ؟؟؟؟؟ عزیزم بلاخره ماه اخر رسید بلاخره شمارش معکوس من و تو و بابایی شروع شد الهی بگردمت که تا 3روز دیگه تو بغلمی بلاخره گرمای خونمون با نفسات 1000 برابر میشه بخدا خیلی بی تابتم خیلی منتظرتم یه انتظاری که سخت هست اما شیرینه هم دلم میخواد تمام شه هم دلم میخواد تمام نشه ... میدونم نگهداری ازت سخته میدونم شب نخوابی داره بازم استرس داره اما حد اقلش اینه که تو بغلمی همش فدای سرت عشقم من واست جونمم حاضرم بدم . مامانی التماست میکنم عجله نکن . باشه پسرم ؟ چند روز پیش درد داشتم خیلی ترسیدم همش فکر میکردم میخوای زودتر بیای ديروز رفتم دکتر و سونو شدم شکر خدا خبری نبود . تا الان که خیلی پسر گلی بودی و به حرفهای مامان بابات گو...
9 تير 1391

قرار داد بند ناف شازده كوچولو...!

سلام عسل مامان! امروز بابا ايمان جون مهربون قرار داد بست واسه بند ناف آقا پسرى كه لحظه قشنگ به دنيا اومدنت بند نافت و با خونش و بگيرن و نگه دارن واست عسلم! از خداى بزرگ ميخوام كه ايشاالله هميشه سلامت باشى مامى جونم و هيچ وقت بهش احتياج پيدا نكنى بعدشم ايشاالله وقتى خودت بزرگ شدى ميفهمى كه داستان بند ناف و سلول هاى بنيادى چيه گل مامان، در ضمن اينكه كلى پكيج هاى مختلف داشته كه طبق معمول هميشه بابايى بهترينش و انتخاب كرده واست حالا ايشاالله با اخلاق هاى بابا ايمان جون مهربون بيشتر آشنا ميشى كه چقدر مشاالله دست و دلباز و مهربونه مخصوصاً واسه من و شما كه هميشه بهترين و گرون ترين و خاص ترين چيزاى دنيارو واسمون ميخواد، تو خيلى خوشبختى مامانى ك...
1 تير 1391

سونو NT و آقا پسر مامان بابا...!

 نقلکم،قند عسل مامان،چند وقتی میشه که برات ننوشتم آخه خیلی سرم شلوغ بودش عزیزم،تو این چند وقت کلی خبرهای خوب خوب شد اولیش که از همه مهمتره سونو NT بودش با آزمایشات کامل سه ماهگی که خدا رو صد ها هزار مرتبه شکر همه چی خوب و صد در صد OK بود،دکتر خیلی راضی بود و حسابی خوشحال من و بابا ایمان مهربون هم حسابی خوشحال شدیم و خدای بزرگ و بخشنده رو به خاطره محبتی که بهمون داشته کلی شکر کردیم ،خبر بعدی اینکه تو سونو بعدی شومبول طلا قند عسل مامان و دیدیم بابا ایمان جون همش به دکتر میگفت که آقای دکتر هنوز نمیشه جنسیت نی نی مون و تشخیص بدین هر چند که من و بابایی مطمئن بودیم که آقا نیومان تو دل مامانشه ولی دوست داشتیم که از دهن دکتر هم بشنویم د...
1 تير 1391

اولین ابراز موجودیت تو دل مامان!!!

قندعسل ناز نازیم،دیروز نزدیک های ساعت 12 ظهر بود که مامان نیوشا خوابه خواب بود ،یک دفه تو اوج خواب احساس کردم که توی دلم یه چیزی ضربه محکم زد ،از  خواب پریدم با ترس نشستم شوک شده بودم،بابا ایمان و از خواب بیدار کردم و بهش گفتم که فکر کنم  آدریان  یه لگد زد به دلم، آدریان من تکون خورد تو دل مامانش ،وای نمیدونی مامانی بابا ایمان&nb...
1 تير 1391

مسافرت خاطره انگیزه من و بابایی با همراهی قند عسل...!

پسر خوشگلم،سلام به روی ماهت که این روزا کاملا احساس میکنم که بزرگ شدی چون از تکون ها و مشت و لگد هایی که تو دلم انجام میدی کاملا برام محسوس همین طور برای بابا ایمان که با هر لگدت و تکونت مثل بچه ها ذوق میکنه و کلی لذت میبره و ساعت ها راجبش صحبت میکنه حتی برای همه تعریف هم میکنه ،عزیزه دله مامان ،دقیقا چهار روز من و بابایی به همراهه آقا پسره گلمون که تو دله مامانش کلی شیطونی میکرد رفتیم مسافرت حسابببی هم کیف کردیم ،البته جا داره که از شما هم تشکر کنم که کلی باهامون همراه بودی و اصلا مامان و بابا رو اذیت نکردی ،دیگه بابا ایمان جون حسابی واسمون سنگ تموم گذاشت از هتل مجلل تا غذا ها و رستوران و تفریحات باحال که واقعا تو هیچ کدومش کم نزاشت دست...
12 اسفند 1390

مریض حالیه مامان!!!

  قندکم ،توو این دو سه هفته اخیر مامان نیوشا همش مریض بودش،یه هفته کامل که یه انگل بد بی ادب مزاحم رفته بود توو معده مامانی و کلی اذیتش کرد به محض اینکه حالم خوب شد یه سرما خوردگی بد اومد سراغم حدودا ده روز هم حالم واسه این بد بود ،به خاطر وجود نازنین شما هم مامانی اصلا نتونست دارو مصرف کنه ،فقط از چیز های طبیعی استفاده کردم تا خوب شم،البته این هم باید بگم بدونی یه وقتی نزاری رو حساب بی توجهی مامانا،ولی بابا ایمان جون میگه که من یه کم،کم توجه ام ،نمیدونم چی بگم خب آخه بابا جون هم خیلی نگران شماست ،ولی قول قول میدم که دیگه حسابی مراقب خودم باشم که یه وقتی شما اذیت نشین عسلکم،دوستت داریم مامانی تا هفته دیگه که وقت دکتر داریم و دوباره...
3 دی 1390

قندکم امروز صدای قلب کوچولو و مهربونت رو برای اولین بار شنیدیم !!!

  عزیزکم امروز با بابا ایمان مهربون رفتیم پیش آقای دکتر صدای قلب کوچولوت و شنیدیم  مامانی نمیدونی چقد بابایی خوش حال شده بود از خوش حالی و کنجکاوی چشماش برق میزد  مامان خوشگلم  ،همش از دکتر سؤال میپرسید دکتر هم تصویرو بزرگتر کرد و برد نزدیکتر  که بابایی مهربون بهتر ببینه ،البته خیلی واضح نمیشد شنید ولی یه چیزای مبهمی میشنیدیم، ،آهان راستی یه چیزه مهمتر عزیزم بد&n...
25 آبان 1390